سکوت سرشار از ناگفته هاست!! فکر کنم این گفته ی شاملوست.

در برابر تمامی جریاناتی که  در دنیا و ایران خودمون می گذره: جنگ و بی خانمانی، فقر مادی و فرهنگی و تغذیه ی افکار ملتها با یک سری مقولات پیش پا افتاده و پوچ و ... از همه مهمتر غارت ثروت های طبیعی و نیز مغز های کشورهای ضعیف... چه می توان گفت که هرچه گفتند و گفتیم، آخر هیچ... که شاید سکوت همه ی کلام باشد.

نمی دونم "سایمن و گارفانکل" رو می شناسین یا نه!! یه ترانه ی خوب دارن که هم ریتم و هم کلامش زیباست... من به فارسی برگردوندمش اما انگلیسی اش قشنگتره... امیدوارم بتونین ترانه اشو پیدا کنین و بهش گوش کنین:

The Sound Of Silence

by Simon & Garfunkel

Hello, darkness, my old friend
I've come to talk with you again
Because a vision softly creeping
Left its seeds while I was sleeping
And the vision
That was planted in my brain
Still remains
Within the sound of silence
 
In restless dreams I walked alone
Narrow streets of cobblestone
Beneath the halo of a street lamp
I turned my collar to the cold and damp
When my eyes were stabbed
By the flash of a neon light
That split the night
And touched the sound of silence
 
And in the naked light I saw
Ten thousand people, maybe more
People talking without speaking
People hearing without listening
People writing songs that voices never share...
And noone dare
Disturb the sound of silence.
 
"Fools," said I, "you do not know
Silence like a cancer grows."
"Hear my words that I might teach you,
Take my arms that I might reach you."
But my words like silent raindrops fell,
And echoed in the wells of silence.
 
And the people bowed and prayed
To the neon god they made.
And the sign flashed out its warning
In the words that it was forming.
And the signs said: "The words of the prophets
Are written on the subway walls
And tenement halls,
And whisper'd in the sound of silence."

 سلام تاریکی، دوست قدیمی من/ اومده ام باهات حرف بزنم دوباره/ چون یه تصویر، خرامان خرامان/ بذرش رو پراکند وقتی که در خواب بودم./ و تصویری که دانه اش در مغزم کاشته شد/

هنوز زنده است/ در آوای سکوت.

در رویاهای پریشون قدم می زدم تنها/ در خیابانهای باریک پوشیده از سنگفرش./ زیر هاله ی نور یک چراغ برق/ یقه ی کتم رو از فرط سرما و رطوبت بالا دادم/ در همین موقع چشمانم رو نور خیره کننده ای زد/ که از لامپ نئونی ساتع می شد/ شب رو می شکافت/ و آوای سکوت رو لمس می کرد.

در روشنایی نور بود/ که ده ها هزار نفر رو دیدم، شاید هم بیشتر./ آدمایی که حرف می زدن بدون آنکه سخنی گفته باشن/ می شنیدن بدون آنکه گوش  فرا دهند/ ترانه می نوشتن که هیچ صدایی انها رو نمی خواند./ و هیچکس جرات ان را نداشت/ که آوای سکوت رو بشکنه.

گفتم:"شماها عقلتون کمه! نمی دونین/ که سکوت مثل سلول های سرطانی رشد می کنه./ حرفای منو گوش کنین که شاید راه چاره ای باشه براتون،/ دستای منو بگیرین که برای یاری شما پیش آمده اند."/ اما کلماتم مثل قطره های بارونِ سکوت فرو افتاد،/ و در چاه های سکوت، پژواک یافت.

و مردم تعظیم کرده و سجده کردند/ بر خدای نئونی ای که ساخته بودند./ و تابلو ی نئون کلماتشو تهدیدوار/ با نور خیره کننده ای منعکس می کرد./ روی تابلو نوشته بود: حرفای پیامبران/ بر روی دیوار های مترو نوشته شده / و ورودیِ آپارتمان های جنوب شهر،/ و زمزمه شده در آوای سکوت.

 

سیاه ِ روشن: مثل اینکه من منظورتو کمی متفاوت گرفتم... ببخشین. گرچه فکر کنم وفاداری هم یه جورایی بر پایه های امیدواری استواره... (حالا هی همون حرف خودمو می زنماااا)
بالا افتادن: خوش اومدی عزیز... من هم کامنتمو از همونی که سیاهِ روشن نوشته یاد گرفتم بذارم...راستی وبلاگت خیلی باحاله...قبلن هم سری زده بودم اما کامنت نتونستم بذارم...
آدیاباتیک: عزیز تکراری ننویس دیگه... این چیزا رو از صد نفر از طریق ای میل دریافت می کنی این روزا...(راستی ببخش که من اینقدر تندم و blunt)

بقیه کجان؟