in a city where the night sky gets decorated by the fireworks in summer and the daytimes are full of comings and goings of colorful tourists, life seems beautiful and with the least pain... but the reality is not that... you have to open your eyes and dig it out... it's where the hungry people do whatever it takes for a little piece of bread, where the greedy eyes cannot see anything but money, where the big tommies are a big social problem!!!! and where you look around to find a real human, but is not found

بابا این اسباب کشی دوست ما چقدر زحمت داشت!!! تو این شهر، اول جولای یعنی اسباب کشی به منزل جدید و برای همین همه ی شرکت های باربری خیلی راحت و بی دغدغه بهت می گن چون اول جولایه قیمت باربری مون  ۳۵ درصد بیشتره!!! این دوستمون هم که یک دنیا کتاب داشت، کتاب هم که می دونین سنگینه!
خلاصه اگه یه شرکت باربری بزنین که فقط یه روز کار کنه، درآمد کل سال رو در میارین!!
در هر صورت که روز جالبیه ! همه اسباب می برن ... از این ور به اون ور!

- چی؟ تو ایران شلوغ شده؟ کی؟

- ببخشین!؟ یعنی می خوای بگی نمی دونی؟!!

- خب! نه...  یعنی چیزه... می دونی که چقدر گرفتارم من!!؟

- یعنی اخبار تلویزیون رو هم نمی بینی یا تو این مدت کسی بهت نگفته؟!!

- آخه من اصلن می دونی که سرم به کار خودمه، زیاد با ایرانیها ... می دونی که!؟

- خب آره، ولی دلیل نمی شه. بابا غیر ایرانی ها هم همه می دونن!! ... ببینم اصلن مطمئنی تو این مدت روی کره ی زمین تشریف داشتی؟

- !!...  مسخره می کنی؟!... اصلن ما حالا بدونیم یا ندونیم، چه فرقی می کنه؟! تازه همیشه همون جریانات همیشگی یه دیگه. یه مدت شلوغ می شه، چهار نفر رو می گیرن و بعد صداها می خوابه و هیچ! غیر ازینه؟! اینکه چیز تازه ای نیست!!

- چهار نفر رو می گیرن و بعد هم... به همین سادگی!؟؟ می دونی چند نفر تو زندونن؟ تازه خیلی ها معلوم نیست کجان!! عزیز من درسته ما دوریم اما چرا فکر می کنی که هیچ تاثیری نمی تونیم بذاریم؟!

- ببین من حوصله ی این حرفا و این کارای سیاسی رو ندارم... بذار زندگی مونو بکنیم!...  زدیم بیرون که یه نفسی بکشیم نه اینکه دوباره همون خبرا و همون جنجال های پوچ بین این جناح و اون جناح!!! ... هرکی فقط به فکر خودشه این روزا!! اونا هم ملت ساده رو گیر آوردن تا خودشون به یه قدرت و نون و نوایی برسن!!

- ... و ما هم ساکت بشینیم و نگاه کنیم؟!...  نه! ببخشین اصلن چشمامونو ببندیم و گوشامونوبگیریم، بعد هم بگیم هان؟ چی شده؟ مگه شلوغ شده؟ کی؟...  کوچه ی علی چپ هم جای بدی نیست انگار!!

- !!!


.....................................................

من یقین دارم الآن می گین تو خود ایران هم یه عده ی زیادی هستن که دقیقن همین جور خودشون رو زدن به اون راه، نه؟؟!!

 hello
 
alo
who's speaking
- شما خانوم آنیتا هستین؟
+( جاخورده!!) ... بله. شما؟
- وبلاگ پارادکس رو شما می نویسین؟
+ (بسیار متعجب تر!؟)... پرسیدم شما؟
- برای جواب به چند تا سوال میایین به این آدرس ... فردا صبح ساعت ۸:۳۰ !!
+ (شاخ در آورده!!!) آ...ا ... ببخشین منظورتون چیه؟ می دونین اینجا الآن نصف شبه؟ اصلن شما کی هستین؟ !!
- سوال بیشتر نپرسین فردا صبح بیایین همه چیز معلوم میشه!
+ آقا من این همه راهو کجا بیام؟ چی میگین؟ نگاه نکردین ببینین اون شماره ای که گرفتین فرسنگها با اونجایی که نشستین فاصله داره؟ شوخی می کنید لابد!؟!
- فردا صبح دفتر... (ترق)
گوشی رو گذاشت... بابا این عجب...ی بود!!! من کجا، ایران کجا!؟!؟
.......................
خب نترسین واقعیت نداشت، نه! رویا هم نبود... یه مشت تصورات بود... اما می گم از این قوه ی قضاییه ی ایران بر میاد که زنگ بزنن اون ور دنیا و بگن فردا ساعت فلان بیایین به این آدرس!!! درست نمی گم؟!؟ راستی فکر نکنین ترسیدما، نه بابا فقط خواستم شوخی کنم... اما راستی
این ترانه رو بخونین و بهش گوش کنین

فکر نکنین این یه نامه ی عاشقانه است... نه. فقط یه همدردیه با همه ی اونهایی که برروی این کره ی خاکی برای آرمان های انسانی مبارزه می کنن، حتا در تاریکی مطلق :


سلام عزیز،

من هم اینجا  در تاریکی هستم، آخه روز داره رخت بر می بنده آرام و به تاریکی چند قدم بیشتر نمونده ... حس غریبی دارم ... مثل همیشه دلم تنگه، تنگ چی؟ نمی دونم. حس می کنم که خط افق  امتداد داره در من و یه قطار بوق زنان تو گوشم ترق ترق می کنه ... کجا می ره؟ نمی دونم ، فقط می دونم که می ره!

حالا دیگه تاریک شد، کبریت ندارم شمع روشن کنم... باشه، تو تاریکی مطلق می شینم، شاید حداقل ماه بیاد شب نشینی ام.