در راستای همون شب درازی که خط پایان رو گم کرده: من دوستش دارم... اما می خوام تموم شه!!!
تو این دقایقی که هر جا می رم باهام میان، انگار یه مار زنگی تو قلبمه و هی زنگ می زنه... و هی حس می کنم که الآن حلقه ی بدنشو تنگ می کنه و ... خفه!!!
چرا باور نمی کنین که من هوس مرگ کردم؟!؟ مگه اشکال داره؟! خب مرگ هم برای خودش آدمه دیگه، مگه نیست؟! بابا اصلن هر چی می خواد باشه باشه.. همین که هست، من خوشحالم... حالا اشکال داره که من عاشقش باشم؟!؟ عاشق یه موجودی شدم که هست، چرا تحویل نمی گیرید ؟ چرا جدی نمی گیرین عشق من بدبختو؟!؟
این اخبار ایران هم که درد ادمو بیشتر می کنه!!!! بابا تو این دنیای مضحک چه خبره؟!؟
از دست آدمای این دنیای مسخره هم حالم داره به هم می خوره: دورو، دروغگو، زیاده طلب، خودخواه، احمق!!!!
<<<<<<<<<<<<<<<<<
امشب استیون پینکر اومده بود دانشگاهمون و یه سخنرانی باحالی در مورد آخرین کتابش با عنوان
the blank slate کرد... اگه فرصت شد بخشهایی از حرفاشو شاید اینجا بنویسم
>>>>>>>>>>>>>>>>>
این بخشی از یه ترانه است که سارا برایتمن خونده... اگه یه روز حوصله داشتم به فارسی ترجمه اش می کنم... فعلن از سواد فرانسه ی خودتون استفاده کنین... در مورد یه حس پارادکسیکال در شبه!... بابا تسلیم، نزنین منو... انگلیسی اشو گذاشتم تو کامنت
Et quand dans la nuit tout s'endormit,
Je vis les cieux devant mes yeux fermés.
Dans le silence j'avais trouvé la vérité,
Comme une fleur qui ressemble à mon coeur.
L'air me semblait léger léger
Et les couleurs d'une infinie douceur,
Les yeux fermés.
Le coeur si pur
Qui voit revivre l'espoir,
Même s'il fait noir
Qu'il semble pleuvoir.
می خوام از مرگ بنویسم! احتمالن بدتون میاد، اما یه حسی این روزا ...
بگذریم.
مرگ اگه نبود زندگی آیا مفهومی می داشت؟!؟ (گرچه خود این زندگی هم یه جورایی خیلی مسخره و پوچه!!) من که خوشحالم که مرگ هست.
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
معمولن هیچکی دلش نمی خواد فراموش بشه، اما من نمی دونم چرا گاهی دلم می خواد که
to be forgotten for ever…
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
این خانوم هنرمند هم کاراش جالبه
I love you as much as I despise you… I need you as much as I can go without you… I trust you as much as I doubt your trusworthiness… tell me what I am supposed to do with all these
*****************************
هر روز می گذره و مرا خبری از چیزی و کسی می رسه که روحم رو گاه قلقلک می ده و گاه هم می خراشه!! و جالبه که از شنیدنشون چندان هم متعجب نمی شم، انگار یکی قبلن بهم گفته بوده... انگار یه جایی در زمانهای دور ، ته یه چاه عمیق در یه لحظه ی بی اهمیت بهش فکر کرده بودم و یا لمس کرده بودمش! خیلی حس غریبیه... دلم شور می زنه و نمی دونم چرا... چند شبه که رویاهای خیلی عجیب و سوررئالیستی امانم رو بریده... نمی دونم، یا من باید دست از این زندگی بردارم و یا زندگی باید دست از من بکشه!!! همه چیز خیلی مرموز و در عین حال سنگین به نظر میاد... اما وقتی از رازی باخبر می شم انگار اصلن چیز جدیدی نبوده ... هی حس می کنم یه چیزی باید منو و روحمو ب ِکِ شه... یه چیزی انگار چسبیده به وجودم و هی سنگین تر می شه!!!...
نمی دونم با این حس چی کار می شه کرد...
++++++++++++++++++++++
ببینم مگه ایرانی ها هم مرد محبوب دارن؟!؟ اون هم ۱۰ تا؟!؟
این پسر ۱۲ ساله از همه ی ادمای منطقی و ازادی دوست می خواد که یه اعتراض نامه رو امضا کنند چون وبلاگش رو به خاطر نوشتن مسائل سیاسی در مورد ایران فیلتر کردن!! من اصولن نمی دونم چی می نوشته اما چون مخالف هر گونه سانسور هستم فکر می کنم نباید بی تفاوت بود، نه؟
.....................................
با این اوضاع و احوالی که ماها داریم، ببینم ما هم مسلک ایم یا هم مسلخ ؟
++++++++++++++++++
در جواب به همون سوال خودم:
اگه زاویه ی زندگی در دستگاه مختصات نگنجه، پس این تئوری یه جاش می لنگه، اگرچه تا اینجا ظاهرن خیلی پیشرفت کرده... ولی اگه بگنجه اون وقت جای تعجب داره که زاویه ی ثابت و مشخصی داشته باشه با اینکه اینقدر مرموز و پیچیده است!!!
*************************
آیا اگر بارون اصلن نبود انسان هیچوقت نمی گریست؟
شاید هم برعکسه، یعنی چون انسان می تونه بگریه پس بارون هست!
::::::::::::::::::::::::::::::::::::
از ایرانی ها خیلیشنیدم که بعضی وقتا به شوخی می گن: بابا من یه چیزی گفتم که فقط یه چیزی گفته باشم!!
حالا اگه این خدایی که ما تو ذهنمون درست کردیم وجود داشته باشه... شاید در جواب نق و نوق کسی مثل من بگه: بابا من یه آدمی خلق کردم که فقط یه آدمی خلق کرده باشم، حالا ولمون می کنی دیگه؟
ءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءءء
اینجا ایرانه امروزه؟!؟!؟
پاییز، پاییز، پاییز
در ...
چند قدمی،
از نگاه من و
ب مثل بودن
رنگ و رنگ
و خش خش برگ ها...
وقتی کفشهایمان بوسه می زد بر تن خشکشان...
و بی رنگ...
زندگی مباد!!
تو، همه فصل من
تو، همه عطش برای
بودن
و هم نبودن!!!
و من
در
پاییز
گذر ثانیه ها را
از یاد می برم.