دلم کم گرفته بود... این پرشتوک (ب مثل بودن) تنها و بهترین دوست ایرانی ام تو این شهر، دیشب باهام تماس گرفت و گفت می خواد بره... حالم خیلی بده!!! می گه ترجیح میده گم بشه و ردپایی ازش نباشه... می گه این هم یه نوع بودنه!!! شماها یه چیزی بهش بگین... دلم گرفته مثل قناری در قفس.
>>>>>>>>>>>>>>>>>>>>
من از امتحانات میان ترم خلاصیدم فعلن... اما شدیدن دلم گرفته ... نه به این خاطر که یکی از امتحاناتم رو خیلی بد دادم و فکر می کنم که وبلاگ نویسی رو باید بذارم کنار... اما آخه... بابا من اگه وبلاگ نخونم و اراجیفم رو اینجا ننویسم باید با فارسی خداحافظی کنم ... البته برای نوشتن اینها هم کلی جملاتم رو پس و پیش می کنم... اونوقت
دیوانه هوس تاتر رفتن می کنه اونو تو وبلاگش می نویسه
سیاه ِ روشن از پاییز و پنجره و شیب و جوی آب می نویسه
بی سنگر از حس غربت ایرانی ها در خارج از ایران می نویسه
میم.بهتاش هی نثر های سخت و سجیع فارسی می ذاره تو وبلاگش
از همه ی این بی رحمی هاتون ممنون و بالش خیسم هدیه به همه تون!!!
... خب بابا جون من هم دل دارم دیگه.. هوس ایران می کنم و همه ی خوبی هاش و بدی هاش... و نیز همه ی اون خاطرات... اما شوخی می کنم، تقصیر هیچ کدوم شما نیست... تقصیر من هم نیست... همه اش تقصیر این زندگیه... این موجود شیطون و عجیب که تموم وزن سنگینشو انداخته رو شونه هام!!!
اما اینو می دونم که این بهاییه که همه مون باید بپردازیم چون انسان زاده شدیم!!!!
راستی زندگی زاویه اش چند درجه است؟! آیا حجم زندگی مکعب شکله یا مخروطی یا کروی یا ...؟!
راستی اینجا پاییزش اونقدر رنگ و وارنگه که دلم می خواد برم یه چند تا عکس درست و حسابی بگیرم... اما هوا بدجوری سرد شده!!!
من چون این روزا دارم خیلی درس می خونم (مثلن) و اصلن وقت ندارم، در حین درس خوندن به نتیجه ی زیر رسیدم:
هیچوقت به
reincarnation
اعتقاد نداشته ام... اما دیروز داشتم فکر می کردم که اگه یه همچین چیزی حقیقت داشته باشه... مطمئنم که من در زندگی یا زندگی های قبلی ام هیچگاه انسان نبوده ام... و این بار اوله که به صورت انسان در اومدم... من بخشی از طبیعت بوده ام: سنگی، کلوخی، خاکی، علفی، آبی، یا حیوونی بوده ام... آخه می دونین چرا؟؟ به خاطر اینکه ادمیت برام مثل یه کوه سنگینی می کنه... اصلن دلم نمی خواد که ادم باشم... یه جورایی یه حجم بزرگ و عظیمیه که شونه هامو داره خرد می کنه !!!
تازه یه چیز دیگه هم هست.. من همیشه از خودم می پرسیدم اگه می تونستم انتخاب کنم، دوست داشتم چه موجودی باشم ؟!؟ و همیشه جوابم یه چیز بوده: یه شاپرک... حالا هم می بینم که اگه این
reincarnation
حقیقت داشته باشه ابدن دلم نمی خواد در زندگی بعدی هم ادم باشم... دلم می خواد یه شاپرک و یا حتا یه خرمگس باشم که تمام طول عمرش چند روزه فقط، اما می تونه پرواز کنه، معلق یاشه تو هوا، آه...
می دونم الآن می گین که همون چند روز عمر برای شاپرک یا خرمگس به اندازه ی چندین دهه ساله که یه انسان زندگی می کنه... همونقدر طولانی!!!
اما اینو مطمئنم که ما آدما از تمام موجودات روی کره ی زمین بیشتر حضورمون رو حس می کنیم... و نیز درد رو !!!
می گما... این آخر هفته
است و دوشنبه تعطیله... اگه گفتین چرا؟؟؟ long weekend
thanksgiving day
آخه برای کشف شدن این قاره ی بزرگ و عجیب... اینقدر باید تشکر کرد؟!؟ پس چرا ما برای آسیا و آفریقا و اروپا چنین روزی نداریم؟؟؟ ببینم یعنی از اون روزی که بشر فهمید بشره و با باقی موجودات فرق داره خودشو تو این سه تا قاره دیده؟؟ راستی پس اقیانوسیه چی؟؟ برای اون چرا روز تشکر نداریم؟!؟... خب پس یعنی امریکا قاره ی کشف کردنی بود و بقیه ی قاره ها نه... یعنی همونجور بودن دیگه...
They were taken for granted
حالا خوبه که همه ی قاره ها به هم خیلی وابسته هستن و بدون هم نمی تونن باشناااا... اونوقت فقط باید برای این قاره ی عجیب (که باید بگم از نظر آب و هوایی واقعن خیلی عجیب تر از آسیا و ... است.. و از نظر قدمت قبیله ها و ملل بومی برای خودش تاریخ غریبی داره) یه روز تعطیل کنن و اسمشو بذارن روز تشکر...
البته بد هم نشدااا ، بلکه من کمی درس بخونم ... هفته ی بعد کلی امتحان میان ترم دارم... وای!!!
راستی از همه ی کامنتاتون ممنون... که کلی خندیدم... کم به حواس پرتی خودم و اون روز عجیب خندیده بودم... کامنتای شماها هم اضافه شد!!!
ولی این پرشتوک خیلی بدجنسه هاااا، می خواد برای کامنتای من تو وبلاگ شماها جایزه ی سقوط آزاد یه جعبه گوجه ی له شده از بالای یه داربست روی سر بیچاره ی من بذاره!!!!!!
راستی سیاه روشن هم فکر می کنه بنده باید عاشق بشم...فقط بگین عاشق کی بشم، من حاضرم!!
امروز عجب روز عجیبی بودااااا:
تو ایستگاه مترو یه پسره که معلوم بود یه جورایی مشکل غیرجسمی داشت هی می رفت سراغ این آدم و اون ادم و الکی یه سوال می کرد و باهاشون حرف می زد... ملت هم همه اش بهش بی اعتنایی می کردن ... من هم بدجوری گرفته بودمش زیر نظرم (طبق معمول)... تا اینکه قطار رسید و اون بدو بدو رفت سراغ یه دختره که داشت کتاب می خوند و باهاش پرید تو قطار و شروع کرد در مورد کتاب دختره سوال کردن... دختره ی خل و چل هم شروع کرد به جواب دادن و... خلاصه یه جوری با هم حرف می زدن که انگار همکلاسی یا همکار یا همسایه اند!!! خلاصه دختره خواست پیاده بشه که پسره هم باهاش پیاده شد و همچنان می رفتن... دختره عجب
naïve
بوداااا ... همچنان داشت با پسره می رفت و حرف می زد ... نمی دونم کی و چطوری می خواست خودشو از دستش خلاص کنه!!
000000000000000000000000
تو ایستگاه مترو بغل دو تا خانم دوقلو که به نظر حدود 30 ساله میومدند نشستم... شباهت جالبی داشتن...(رفتم تو فکر که اگه من هم یه قل داشتم چی می شد و چقدر مسیر زندگی ام ممکن بود تغییر کنه!!!) ... قطار اومد و سوار شدیم... دو خانوم دوقلوی دیگه که حدود 55 ساله بودن کنار هم تو قطار نشسته بودن... قیافه ی منو باید می دیدین؟!؟!
888888888888888888888888
داشتم فاصله ی بین ایستگاه مترو و خونه رو پیاده می رفتم که یه کامیون زباله جمع کن با شتاب پیچید طرف چپ خیابون (بدون اعتنا به قوانین رانندگی و ...) و در یه لحظه مکث یکی پرید پایین و چند تا کیسه زباله از انبوه زباله های انباشته شده ی جلوی یه پارکینگ اتومبیل رو برداشت و پرت کرد پشت کامیون و ویژ رفت... اااا پس باقی زباله ها چی؟؟ اصلن چرا این موقع شب؟؟ تازه یارو یه نگاه عجیبی هم به من کرد که زل زل بهشون نگاه می کردم که یعنی: به تو چه؟!!؟ .... ببینم یعنی زباله می دزدیدن!؟!؟!؟
9999999999999999999999999
اوا چرا کلیدم در آپارتمان رو باز نمی کنه؟!؟ چرا این راهرو یه کم شکلش از بعدازظهر که زدم بیرون تا الآن اینقدر عوض شده!؟؟! ... ااااا اینکه ساختمون ما نیست... ای وای ساختمون ما یه بلوک بالاتره!!!!!!!
همه فکر می کنن که با بقیه (یه مجموعه) خیلی فرق دارند... اما شاید اون کسی که تصور می کنه از همه بیشتر به اون مجموعه شبیهه از همه متفاوت تره!!!!
.........................................................................................
This little ditch is gonna get full of raindrops
Let go of me and stick to your big swamp
......................................................
می گه: چی؟؟ چرا باید زنا موهاشون رو بپوشونن و لباسشون این شکلی اینقدر بلند باشه تو کشور شما؟!
می گم: خب قانونه دیگه، آخه حکومت اسلامیه.
می گه: خب باشه، اونوقت یعنی چی؟؟
می گم: آخه تو اسلام یه سری چیزا هست که ...
می گه:
می گم:
می گه: خب اونوقت مردا نباید موهاشون رو بپوشونن؟! یا لباس بلند بپوشن؟
می گم:
می گه: من که نمی فهمم ... آخه چرا؟! که چی بشه اصلن؟؟!
می گم: خب راستش... چی بگم؟ !! ... نمی دونم چطوری ...!!!