کاش یکی میومد به من می گفت ، فقط یک کلام، کلام آخر: هیچ آدم صاف و صادقی که بتونی تنها روی صداقتش حساب کنی تو این دنیای بزرگ و بی در و پیکر پیدا نمی شه و هیچوقت هم نمی شده... و بیهوده دنبالش می گشتی... حالا برو پی کارت و بذار مردم زندگی شونو بکنن!!!!!!!
...............................

یه دفعه داغ شدم... می دونم که صورتم سرخ و زرد و بنفش شده بود... آخه این هم مثاله؟! حالا خوبه همه بر و بر استاد رو نگاه کردن بدون هیچ عکس العمل خاصی... هی می پرسید:" شماها یادتون نمیاد در دهه ی 80 مساله ی گروگانها رو؟ که تو اخبار همه ش ازش حرف می زدن؟؟ همه ش حرف از ایران بود که چند تا آمریکایی رو برای مدتی گروگان گرفته بودن!؟؟... خب من که یادمه!!! اگه همچین سوال سیاسی- اجتماعیی از این جور افراد بشه... "

دیگه بقیه اشو یادم نیست!!

بدجنس این رزن (بغل دستم نشسته بود) برگشت و یواش به من گفت:"اوه، ایران!! حتمن تو خوب از ماجرا خبر داری دیگه!!!"

لبخند تلخی زدم و ...

البته بقیه هیچی نگفتن!! اشاره ای هم به من نکردن... خب البته حق داشتن چون از ماجرای گروگان گیری دهه ی 80 ایران با خبر نبودن و اگه هم شنیده بودن حالا یادشون نمیومد که جزییاتش چی بوده!!!!

استاد هم تا دید همه فقط نگاه می کنن و کسی تایید نمی کنه، زود اسلاید رو عوض کرد و ... دمای بدنم برگشت به حال اول!!!

تو راه که بر می گشتم خونه هی از خودم می پرسیدم چرا من یه دفه سرخ و بنفش و ... شدم؟! مگه اگه کسی مثلن بوش رو مسخره کنه، امریکایی های توی دانشگاه احساس شرمندگی می کنن!؟؟

 

من که امیدوارم جوایز صلح نوبل و اون یکی نمی دونم ساخارف رو به آغاجری و گنجی بدن ... گرچه در این جور موارد، خبر مربوطه رو در طول یه خط و در کمال بی توجهی می خونن و زود رد می شن که نشون بدن همچین اتفاق مهمی هم نیفتاده!!!... یا زود یه گزارشنیم ساعته یا فوقش یه ساعته تهیه می کنن که چون در ایران وضعیت حقوق بشر چنین است و چنان و دانشجویان و نویسندگان و استادانی در راه مبارزه برای دموکراسی در زندان به سر می برن... اینه که این افراد جایزه های... را به پاس مبارزات خود در حکومتی که برای آزادی و دموکراسی ارزشی قائل نیست دریافت می کنن تا دلگرم باشند و ...

آه!!!

همینا قبل از حمله ی امریکا و متحدانش به عراق چه تظاهراتی می کردن و چه سنگی برای ملت بدبخت عراق به سینه می زدن... حالا که عراق تسلیم شده و صدام خودشو قایم کرده برای پیروزی امریکایی ها و متحدانش کلی بحث و گفتگو راه می اندازن... یادمه وقتی پسرای صدام کشته شدن، اینو پیروزی بزرگ بوش اعلام کردن و ... چنان حرف می زدن که انگار هیچوقت مخالف حمله به عراق نبودن!!!!!!!!!!

آخه آدم چی بگه؟!؟

 


In the last moment of a day, the night falls and in the last moment of the night the day comes. And the twilight of both dawn and dusk has exactly the same color. Nothing is mortal
......................................................... 

 

نمی خوام هیچوقت لحظه های بدم رو با کسی قسمت کنم... اما کاش این همه لحظه های بدِ بقیه، دایره رو برام تنگ نکنه!!!

..........................................

باد می وزه اما بوی خوش عطرت پراکنده نمی شه، می دونی چرا؟!؟
...................................................

آقاهه که شاید حدود ۳۸ یا بیشتر سنش بود همیشه ردیف اول کلاس می نشست. امروز که رفتم سر کلاس، تا به مریانا گفتم سلام در جواب بهم گفت: اون آقاهه این درسو حذف کرده و با دانا هم صحبت کرده... 
از تعجب خشکم زد، گفتم:
he is crazy
... بیچاره مریانا... خیلی عصبی و هیجان زده بود...
چقدر بعضی ها احمقند و کوته بین... آخرین بار که سر مقاله اش داشت با مریانا حرف می زد (یعنی در واقع بحث و جدل می کرد) دیدم خیلی عصبیه و به هیچ وجه نمی خواد قبول کنه که حق با اون نیست...
دیشب مریانا ایمیلی که آقاهه به ایمیل لیست کلاس فرستاده بود (و نمی دونم چرا من دریافتش نکرده بودم) برام فرستاد .مریانا دیروز هم برام تعریف کرده بود که تا در جواب ایمیل آقاهه  بهش ایمیل زده بوده و گفته بوده که قضاوتش اشتباه بوده، آقاهه زود در جواب یه چیزی نوشته بوده و آخرش هم نوشته بوده:
now your turn
بیچاره مریانا کلی تعجب کرده بود و هی می گفت من نمی دونم چرا این فکر می کنه ما دشمنشیم، بابا مگه دعوا داریم؟!؟... معلوم نیست با ما مشکل داره یا با استاد یا با درس و یا با مقاله نوشتن؟!؟!
گفتم بیخیال عزیز، فکر کنم با همه ی اینها که گفتی مشکل داشته باشه!!!
خیلی نگران بود، هی می گفت حالا دانا چی می گه بهمون؟؟ حالا لابد تمام دپارتمان با خبر می شن... آخه یعنی چی؟؟ آخه فکرشو بکن انیتا، آقاهه صبح به دانا ایمیل زده که اصلن من قانع نمی شم، درسو حذف کنم بهتره!؟!؟
گفتم : بابا این قدر جدی نگیر، شاید دنبال یه بهانه بوده... ولی مطمئنم الآن داره تو خیابونا راه می ره و سیگار می کشه و به من و تو و دانا هر چی دلش می خواد می گه... شب هم احتمالن مست و خراب می ره خونه!!!
کلی خندیدیم...
دانا هم هیچی نگفت بهمون و......
نمی فهمم بعضی ها با چی مشکل دارن!! یا می خوان چی رو ثابت کنن؟!؟

نمی دونم چه اصراری داره که هر چی زودتر بزرگ بشه!!! هر چی بهش می گم که تو دنیای آدم بزرگا هیچ خبری نیست باور نمی کنه!... آخه چی می شد همیشه همینجور شاد و شنگول و بچه و... پاک و زلال می موند!؟

...............................

کاش می شد همه ی آدمای دنیا رو از این خواب طولانی بیدار کرد... آدم بزرگا رو می گم!! عجب لجوجانه تو خواب سنگین فرو رفتن، نه؟!

...............................

اگه حتا شمردن هم بلد نبودم می دونستم که ستاره های تو آسمون رو نمی تونم هیچوقت بشمرم... اما چرا !؟

...............................
 

Something keeps telling me that the colors are the last thing we close our eyes to when we forget ourselves

 بحث ...

آخه وقتی برای پرسشام پاسخی نداری و همون حرفای تکراری قدیمی رو هی برام می گی دیگه به بحث ادامه نده دیگه!!! من که  اصلن قصد محکوم کردنتو نداشتم اما این سماجت بیهوده ات می خواد چی رو نشون بده؟ ... آخه من چی بگم!؟

....................................................

مغز یه عضو خیلی خیلی پیچیده است ولی وقتی شستشو بشه چی می شه!!! واااااای ی ی.


 

چه دلیل سبک مغزانه ای!!!

نمی خوام دیگه کمکم کنی اگه  همه ی دلیلش اینه... اگه برای دوستی نمی کنی، و اگه تو اون مغز کوچیکت و اون سینه ی بی قلبت برای این مهم ترین مقوله ی دنیا جایی نیست... کمکت رو هرگز نمی خوام...

........................................................

( آخی، حالا می تونم پرواز کنم.)

 
و اون عکسها!!!!!

پاییز اگه رنگی نبود من از چی عکس می گرفتم؟! و کجا دنبال برگهای رنگی ِ بر زمین ریخته و آواره ی باد می دویدم؟!؟

.............................................................

بدجوری یاد بچگی هام کردم... عکساشون که نشون میداد چقدر بزرگ شدن و من چقدر ازشون دورم چنگی به دلم زد ... کاش اونجا بودم، حتا برای یه لحظه.

چند روز پیش دیدمش... جلوی پله ی برقی ایستاده بودم، منتظر یه پسره بودم که کتابشو ازش بخرم. یه دفه دیدم یه پسره با یه کلاه مدل قدیمی با عجله اومد تو و از پشت شیشه ها به بیرون نگاه کرد ... انگار از چیزی فرار می کرد و یا کسی رو قال گذاشته بود و داشت حالا دزدکی نگاهش می کرد ... یا اینکه کسی رو می پایید!!! خلاصه زود متوجه من شد اما اول نشناخت.. من هم اولش نشناخته بودمش... آخه با اون کلاه مسخره و موهای از ته تراشیده یه جورایی یه آدم دیگه ای شده بود... خلاصه یه جوری هر دو وانمود کردیم که همدیگر رو ندیدیم!!! آخه این کاری بود که هر دو همیشه وقتی همدیگر رو می دیدیم می کردیم!  ولی این بار یه چیزی برام جالب بود و اون دست راستش بود که از آستین کوتاه تی شرتش تو چشم می زد!!! تمام دستش رو خالکوبی رنگی کرده بود: یه طرح کامل رنگارنگ، بی هیچ سوراخی از خود پوست ِ بیچاره !!! نمی دونم طرحش چی بود (خیلی دلم می خواست بدونم) آخه شلوغ بود و همه یا می رفتن سر کلاسهاشون و یا از کلاس هاشون میومدن!! اینه که نمی شد خوب دید!!!
زیاد نمی شناختمش، از ای میل هایی که اون اوایل گاهی برام می فرستاد یه جورایی فهمیده بودم که از نظر روحی خیلی تعادل نداره! گاه  ای میل های خیلی مذهبی و فورواردهای دینی می فرستاد!!! و گاهی هم عکس های مسخره ی جورج بوش و ای میل های بی فایده ی ملت به سازمان ملل برای مخالفت با جنگ در عراق!!!... یه دف هم بی مقدمه منو به خونه اش دعوت کرده بود!!! (که من بهش گفته بودم درس دارم و گرفتارم و شاید یه وقت دیگه!!!) یه دوست ترک هم داشت که اون اوایل یه بار حالشو از این دوستش پرسیدم که اون هم گفت که زیاد باهاش جور نیست چون یه جورایی تو خودشه و آدم عجیبیه !!! اون روز که با اون تتو و اون رفتار مضطرب و عجیب دیدمش بیشتر از پیش دلم براش سوخت...
خب دیگه بعضی ها عجیبن و خودشون هم می دونن که عجیبن و دلشون می خواد که بهشون کمک بشه! بعضی ها اما عجیبن ولی نمی خوان کسی بهشون نزدیک بشه و کمکی بهشون بکنه...
من هم که نمی دونم چرا (هر جا که می رم) هر چی آدم عجیب و غریب عالمه به تورم می خوره (کم خودم فضولم که در حال و روز ادما مکاشفه کنم و برم تو نخشون، دست بر قضا آهن ربای هر چی
eccentric
 که فکرشو بکنین هستم .)