-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 فروردینماه سال 1383 15:15
so what?!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 اسفندماه سال 1382 12:38
خب حالا این زمین یه بار دیگه می خواد دور خورشید بگرده، خب بذارین بگرده. این که دیگه تبریک و ... نداره، داره؟ بابا، دل خوش سیری چند؟ همه اش بهونه ای برای سرگرمی یه. مگه نه!؟!؟ این هم فارسی جناب میم. بهتاش عزیز ainp
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 25 اسفندماه سال 1382 18:14
to P in numerical truth : i don't know if it's called guts or stupidity or... but i have already jumped down, whether i'm dragging anyone down with me or not... is what i can't tell now. ::::: there is someone else in me, sometimes a bastard, sometimes a bitch!!! who lives whose life? i don't know... i don't wanna be...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 20 اسفندماه سال 1382 10:03
what if i just spend my time all day long checking out this ?... or this and this ? (especially that the last two are so true!!) do you think i will lose anything then? i don't think so...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 اسفندماه سال 1382 11:33
i know i'm living a fake life, i know, don't try to share your joy with me!! it just doesn't work... i don't need your humongous kindness that seems fake... fake, fake. ainp
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 اسفندماه سال 1382 17:17
they ask me: what pains are you suffering from? i reply: me, the only pain! ++++++ to farsak : ...and it's like loving someone when you know you shouldn't and you can't!! ainp
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 اسفندماه سال 1382 16:28
i feel i'm living another person's life... i don't want it to be this way, i don't! anita
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اسفندماه سال 1382 20:53
i wish i could just puke all my thoughts...to feel relieved a bit at least!! ainp
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 بهمنماه سال 1382 08:59
thanks to all your sympathies and concerns... sorry but i feel so down these days. i am transforming metamorphesing to what? i don't know... to some other person no matter if to a dorky fuddy-duddy geek with a happy-go-lucky manner i'm sick of being what i've been so far... anita
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 بهمنماه سال 1382 18:03
i hate my destiny. i hate my destiny. i hate my destiny. i hate my destiny that i can't change. i hate me. damn life. fuck everything.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 بهمنماه سال 1382 14:33
یه مطلبی سرشک داشت چن وقت پیش که منو واداشت اینا رو اینجا بنویسم: تو این مملکت آزاد هر کی هر جور دلش می خواد می تونه لباس بپوشه (خب تا حدودی البته)... من با اونایی که لباس سنتی- فرهنگی کشور خودشون رو می پوشن مثل بعضی افریقایی ها و هندی ها و افغانا و...کاری ندارم... اما نمی فهمم بعضی از این ایرانی ها چرا باید این شکلی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 15 بهمنماه سال 1382 11:54
how would you feel if you were so far away from Iran and had an Iranian prof. who speaks English with Persian intonation?!! not an hour, but for a complete 2:30 hours!!!! poor me... and my head!!!... it's not all, he looks like those "reformists" in Iran... yuk!!! in an ugly big suit and a big carnelian ring on his...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 بهمنماه سال 1382 01:21
وقتی به سایه ی خودم نگاه می کنم چند تا خط دراز می بینم و یه دایره بالای اون... نمی دونم شبیه چه موجودی می تونه باشه که پاشو گذاشته تو این دنیا. شایدم هنوز نذاشته ، یعنی به طور کامل نذاشته، اومده یه مدت امتحانی ببینه چه خبره... شایدم از یه دنیای دیگه اومده برای فضولی... حالا گیر کرده نمی تونه برگرده... خب حقشه نباید...
-
wow!!!
پنجشنبه 9 بهمنماه سال 1382 21:47
i don't know if i'm back home, or my home is back to me!!!!! this is not definitely the rigth time to have my old-rather-abandoned weblog back again though... i have to do my assignment for tommorrow and i have no clue about it!!!! anyway, i missed you so much!!! well, this might mean that i shouldn't abandon you any...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 دیماه سال 1382 20:00
Eye - Maurits Cornelis Escher من نه خدایانت رو باور داشتم و نه "خدایت" را. نه به امید ظهور "نجات دهنده ات" هستم و نه باور دارم که کتاب آسمانی ات " آسمانی" و "مقدس" باشد... این یک تراژدی انسانی است، نه "امتحان الهی" یا "قهر خدا" و "قضا و قدر" و نه خشم طبیعت. پس لطفن زیپ آپ. دیگه وقت شنیدن چرندیات احمقانه ات نیست... عمق...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 3 دیماه سال 1382 00:00
باد از پنجره ای بسته گذر کرد! و شاید پیامی داشت این، که رفتن در مقابل ماندن تفریق ساده ی یک عدد نیست از مجموعه ای از اعداد. انیتا better if I wish that I wasn’t able to see to hear to sense better that I wish I was dumb! the new paradox
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 آذرماه سال 1382 23:55
Piet Mondrian -Evening Red Tree A Taoist master and his disciple are walking along a river. They observe trout jumping up and down in the water. The master says: “Look at those trout! They are so happy, dancing in the river!” The disciple asks back: “How do you know they are happy doing this? Are you a trout?” But the...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 آذرماه سال 1382 16:28
Jim Dine- Hearts
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 آذرماه سال 1382 19:44
i see you, although i'm blind i hear your voice, though you are mute. .,.,.,.,.,.,., Read this in Persian
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 30 آبانماه سال 1382 20:15
a being... there when light is cast on it... it becomes a shadow... as simple as that... but still complicated... she lives her own moments of prolific paradoxes, defining life with its shameful, yet lovely pictures and voices of so many humans, scattered all around... >>>>>>> oohhh!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 25 آبانماه سال 1382 20:09
Believe it or not, Anita is gone... Don't ask how and why or where please... She gave me her nice weblog's password ... Now, who am I ? A random guy?!? Maybe... or maybe not, I'll try to keep it the way it was and will add my own flavor to it too... You might've gotten startled, shocked now,... but i have promised her...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 آبانماه سال 1382 02:29
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 آبانماه سال 1382 21:01
من حوصله ی بحث مذهبی ندارم... یعنی اونقدر در این مورد مغز خودم و دیگران رو به چالش کشیدم که دیگه خسته شدم و ... خب آخرش هم دیدم همون بهتر که من از دید خودم ببینم و دیگران هم از دید خودشون... نه من با اونا کاری داشته باشم و نه لطفن اونا با من!!! این اصلن به این مفهوم نیست که نمی تونم مباحثه کنم یا مثلن کم آوردم... فقط...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 آبانماه سال 1382 00:47
آمدم ... آورده شدم... و گم شد خود او... من چرا باشم پس؟! بارون هیچوقت تنها نمیاد، با میلیونها قطره میاد... که فقط چند تاش بر گونه های تو یا من سرازیر می شه!! Deliver me, out of my sadness Deliver me, from all of the madness Deliver me, courage to guide me Deliver me, strength from inside me part of a lyric sung by...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 آبانماه سال 1382 13:21
داره برف میاد اینجا خیلی چیزا می خوام بگم... اما وقت ندارم...شاید خاموشی بهتر باشه... بهتر از هر حرف گفته و ناگفته ای گفتم بمان... اعتنا نکرد... گفتم بخوان... خسته بود... گفتم برو... نشست... گفتم من می روم... گریست
-
شب... مار زنگی...دقایق یه برگ خشک
پنجشنبه 8 آبانماه سال 1382 23:49
در راستای همون شب درازی که خط پایان رو گم کرده: من دوستش دارم... اما می خوام تموم شه!!! تو این دقایقی که هر جا می رم باهام میان، انگار یه مار زنگی تو قلبمه و هی زنگ می زنه... و هی حس می کنم که الآن حلقه ی بدنشو تنگ می کنه و ... خفه!!! چرا باور نمی کنین که من هوس مرگ کردم؟!؟ مگه اشکال داره؟! خب مرگ هم برای خودش آدمه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 آبانماه سال 1382 21:48
می خوام از مرگ بنویسم! احتمالن بدتون میاد، اما یه حسی این روزا ... بگذریم. مرگ اگه نبود زندگی آیا مفهومی می داشت؟!؟ (گرچه خود این زندگی هم یه جورایی خیلی مسخره و پوچه!!) من که خوشحالم که مرگ هست. >>>>>>>>>>>>>>>>>>>> معمولن هیچکی دلش نمی خواد فراموش بشه، اما...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 4 آبانماه سال 1382 10:27
I love you as much as I despise you… I need you as much as I can go without you… I trust you as much as I doubt your trusworthiness… tell me what I am supposed to do with all these ***************************** هر روز می گذره و مرا خبری از چیزی و کسی می رسه که روحم رو گاه قلقلک می ده و گاه هم می خراشه!! و جالبه که از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 مهرماه سال 1382 20:28
این پسر ۱۲ ساله از همه ی ادمای منطقی و ازادی دوست می خواد که یه اعتراض نامه رو امضا کنند چون وبلاگش رو به خاطر نوشتن مسائل سیاسی در مورد ایران فیلتر کردن!! من اصولن نمی دونم چی می نوشته اما چون مخالف هر گونه سانسور هستم فکر می کنم نباید بی تفاوت بود، نه؟ ..................................... با این اوضاع و احوالی که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 مهرماه سال 1382 20:02
پاییز، پاییز، پاییز در ... چند قدمی، از نگاه من و ب مثل بودن رنگ و رنگ و خش خش برگ ها... وقتی کفشهایمان بوسه می زد بر تن خشکشان... و بی رنگ... زندگی مباد!! تو، همه فصل من تو، همه عطش برای بودن و هم نبودن!!! و من در پاییز گذر ثانیه ها را از یاد می برم.