-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 مهرماه سال 1382 14:52
دلم کم گرفته بود... این پرشتوک ( ب مثل بودن ) تنها و بهترین دوست ایرانی ام تو این شهر، دیشب باهام تماس گرفت و گفت می خواد بره... حالم خیلی بده!!! می گه ترجیح میده گم بشه و ردپایی ازش نباشه... می گه این هم یه نوع بودنه!!! شماها یه چیزی بهش بگین... دلم گرفته مثل قناری در قفس....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 مهرماه سال 1382 17:19
من چون این روزا دارم خیلی درس می خونم (مثلن) و اصلن وقت ندارم ، در حین درس خوندن به نتیجه ی زیر رسیدم: هیچوقت به reincarnation اعتقاد نداشته ام... اما دیروز داشتم فکر می کردم که اگه یه همچین چیزی حقیقت داشته باشه... مطمئنم که من در زندگی یا زندگی های قبلی ام هیچگاه انسان نبوده ام... و این بار اوله که به صورت انسان در...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 مهرماه سال 1382 13:23
می گما... این آخر هفته است و دوشنبه تعطیله... اگه گفتین چرا؟؟؟ long weekend thanksgiving day آخه برای کشف شدن این قاره ی بزرگ و عجیب... اینقدر باید تشکر کرد؟!؟ پس چرا ما برای آسیا و آفریقا و اروپا چنین روزی نداریم؟؟؟ ببینم یعنی از اون روزی که بشر فهمید بشره و با باقی موجودات فرق داره خودشو تو این سه تا قاره دیده؟؟...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 مهرماه سال 1382 22:11
امروز عجب روز عجیبی بودااااا: تو ایستگاه مترو یه پسره که معلوم بود یه جورایی مشکل غیرجسمی داشت هی می رفت سراغ این آدم و اون ادم و الکی یه سوال می کرد و باهاشون حرف می زد... ملت هم همه اش بهش بی اعتنایی می کردن ... من هم بدجوری گرفته بودمش زیر نظرم (طبق معمول)... تا اینکه قطار رسید و اون بدو بدو رفت سراغ یه دختره که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 مهرماه سال 1382 16:21
همه فکر می کنن که با بقیه (یه مجموعه) خیلی فرق دارند... اما شاید اون کسی که تصور می کنه از همه بیشتر به اون مجموعه شبیهه از همه متفاوت تره!!!! ......................................................................................... This little ditch is gonna get full of raindrops Let go of me and stick to your big...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 مهرماه سال 1382 17:06
کاش یکی میومد به من می گفت ، فقط یک کلام، کلام آخر: هیچ آدم صاف و صادقی که بتونی تنها روی صداقتش حساب کنی تو این دنیای بزرگ و بی در و پیکر پیدا نمی شه و هیچوقت هم نمی شده... و بیهوده دنبالش می گشتی... حالا برو پی کارت و بذار مردم زندگی شونو بکنن!!!!!!! ............................... یه دفعه داغ شدم... می دونم که...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 مهرماه سال 1382 20:51
In the last moment of a day, the night falls and in the last moment of the night the day comes. And the twilight of both dawn and dusk has exactly the same color. Nothing is mortal ......................................................... نمی خوام هیچوقت لحظه های بدم رو با کسی قسمت کنم... اما کاش این همه لحظه های بدِ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 مهرماه سال 1382 18:42
نمی دونم چه اصراری داره که هر چی زودتر بزرگ بشه!!! هر چی بهش می گم که تو دنیای آدم بزرگا هیچ خبری نیست باور نمی کنه!... آخه چی می شد همیشه همینجور شاد و شنگول و بچه و... پاک و زلال می موند!؟ ............................... کاش می شد همه ی آدمای دنیا رو از این خواب طولانی بیدار کرد... آدم بزرگا رو می گم!! عجب لجوجانه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 مهرماه سال 1382 20:23
بحث ... آخه وقتی برای پرسشام پاسخی نداری و همون حرفای تکراری قدیمی رو هی برام می گی دیگه به بحث ادامه نده دیگه!!! من که اصلن قصد محکوم کردنتو نداشتم اما این سماجت بیهوده ات می خواد چی رو نشون بده؟ ... آخه من چی بگم!؟ .................................................... مغز یه عضو خیلی خیلی پیچیده است ولی وقتی شستشو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 شهریورماه سال 1382 20:09
چند روز پیش دیدمش... جلوی پله ی برقی ایستاده بودم، منتظر یه پسره بودم که کتابشو ازش بخرم. یه دفه دیدم یه پسره با یه کلاه مدل قدیمی با عجله اومد تو و از پشت شیشه ها به بیرون نگاه کرد ... انگار از چیزی فرار می کرد و یا کسی رو قال گذاشته بود و داشت حالا دزدکی نگاهش می کرد ... یا اینکه کسی رو می پایید!!! خلاصه زود متوجه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 شهریورماه سال 1382 14:51
می گه بی نهایت هم ممکنه کوچیک یا بزرگ باشه!!!!! اگه در حل یه معادله برسیم به: بی نهایت منهای بی نهایت، باید ببینیم که کدوم کوچیکتر از اون یکیه!!!! من که کلی خشکم زد ح الا من می خوام یه نتیجه ای بگیرم: با این حساب نمیشه بی نهایت رو تصور کرد ؛ بعدشم می گیم جهان هستی اونقدر بزرگه که نمیشه تصورش کرد، خب... حالا یکی به من...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 شهریورماه سال 1382 20:05
سلام..... خب من دیگه خیلی حوصله و وقت وبلاگ نویسی ندارم و دلیلش هم چند تا چیزه که خودم هم نمی دونم کدوماش مهمتره!!!... گرچه تقریبن هر روز چند تا سوژه به ذهنم می رسه (یه کم خودمو تحویل بگیرم !!!) که دلم می خواد اینجا بنویسم یا با چیزی برخورد می کنم که دلم می خواد به شماها هم بگم ... خصوصن که من توی یه شهر دیگه، مایل ها...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 شهریورماه سال 1382 00:33
کی دیگه حوصله ی این همه ناز ِ بلاگ اسکای رو داره؟!؟! اصلن بذارین فکر کنه خیلی باحاله با این همه ناز کردن!!!!!!!!!!!!! من که دیگه قهر ِ قهرم!!!!!!!!!!! ............ این هم یه قطعه ی ادبی، تقدیم به بلاگ اسکای (البته اگه زبون حالیشه!!!) یه تار مو خواب پرهای بالش رو به هم نمی زنه اگه توی یه لحظه ی بی معنی از مجموع موهای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 شهریورماه سال 1382 13:52
Due to reasons we all know we are losing the friends we had made through having a weblog in blogsky, or we are in less and less contact with one another . Above all, it seems that many of us have turned cold to the whole matter and don't find ourselves interested any more in writing our memories, ideas and feelings...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 مردادماه سال 1382 23:59
من نمی دونستم دو هفته بیش از دو تا هفت روزه!! نکنه روزا بیش از 24 ساعت شدن!؟!؟ بابا این بلاگ اسکای چرا اذیت می کنه؟!؟ جریان چیه؟؟!! One, two, three… five, …nine, … fifteen, …twenty-seven… oh, no don’t get me wrong, I know how to count, for sure! But I want the time to pass faster, what is it lingering for? I can’t...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 مردادماه سال 1382 11:55
سکوت سرشار از ناگفته هاست!! فکر کنم این گفته ی شاملوست. در برابر تمامی جریاناتی که در دنیا و ایران خودمون می گذره: جنگ و بی خانمانی، فقر مادی و فرهنگی و تغذیه ی افکار ملتها با یک سری مقولات پیش پا افتاده و پوچ و ... از همه مهمتر غارت ثروت های طبیعی و نیز مغز های کشورهای ضعیف... چه می توان گفت که هرچه گفتند و گفتیم،...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 مردادماه سال 1382 17:55
می خواستم درباره ی یه موضوعی بنویسم امروز که... ترجیح می دم بعدن این کار رو بکنم... چرا من همه اش حس می کنم از دو هفته ای که بلاگ اسکای قول داده بود که وضعیت وبلاگ ها درست بشه خیلی گذشته و هنوز خبری نیست؟!؟! البته برای ماها که همواره عادت به نداشتن ها (از انواع مختلف) داشته ایم و این گفته ی "نیاز مادر اختراع است" رو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 16 مردادماه سال 1382 00:47
چند روز پیش کارناوالی بود تو این شهر توسط homosexuals (که البته باید بگم اینجا کمتر کسی این کلمه رو دیگه به کار می بره . دوست خوبم <ب مثل بودن> راست می گه که این کلمه فقط در حکم تعریفشه و درواقع چگونگی عمل رو نشون می ده و تنها یک نام نیست ـ شاید هم گوشه می زنه به قباحت این کار!!!! ـ ). خب شاید برای همینه اونو به...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 مردادماه سال 1382 18:41
از آدیاباتیک ممنون... هوراااااااا حالا می تونین برام نظراتتون رو بذارین من تو این مدت از این فرصتِ نبودِ امکانِ نظر گذاشتن استفاده فرمودم و حدس بزنین چی کار کردم... هه هه هه کامپیوترم رو که مدتی بود اذیتم می کرد دادم تعمیر کنن!! اما خب خنده دار ه، چون که بیچاره هیچی اش نبود. من فکر می کردم ویروس گرفته و یا حداقل یه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 مردادماه سال 1382 16:37
سیاهِ روشن، دوستِ من... مایکل جکسون یه سیاهِ بی هویته...اما سیاهِ روشن که تو باشی همیشه منو به یاد *خانه سیاه است*ِ فروغ میندازه: تاریک، اما روشنی بخش... تابعد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1382 16:35
hi to all my weblog pals i don't know how i can tell you that i check out your weblogs as usual, although i can't leave any comment...(if you have it in blogsky) you know this inability of leaving any comment has made me feel like having no comment for anybody!!!! it's funny i know...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 مردادماه سال 1382 12:32
hi all i cannot beleive that the whole story is only because of adding some more facilities to the system... but i'm sorry that my friends cannot leave comments... it's like we are deprived of having a decent converstation... you talk and i listen but i cannot let you know of my opinion about what you have just...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 تیرماه سال 1382 19:23
سلام... بعد از چندی من دوباره حس نوشتن دارم... آخه چند وقتی بود که خیلی حوصله نداشتم چیزی بنویسم و اینجا بذارم... بگذریم از دلیلش!!!حس می کنم کمبود وقت با بزرگ شدن آدما نسبت مستقیم داره: وقتی بچه بودم حس می کردم که به اندازه ی تموم ستاره های تو آسمون وقت دارم و راستش اصلن گذر زمان را خیلی حس نمی کردم و جالب اینجا بود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 تیرماه سال 1382 15:57
من راستش یه مطلب دیگه می خواستم بنویسم اما دوستم بهم زنگ زد و ... حالا خودتون روی این کلیک کنید لطفن که مهمه ... اگر خبر درست باشه نباید بذاریم یه سفارت دیگر در ایران بسته بشه!!! آخه با بستن سفارت کانادا در ایران مگه چی می شه؟!؟! همین قتل مشکوک زهرا کاظمی خودش خیلی جنجال کرده و ایران رو مورد توجه رسانه های بین المللی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 تیرماه سال 1382 10:20
من از فیزیک چندان چیزی نمی دونم اما حس می کنم که اگر یه جعبه ی مکعب مربعی پر از مایع داشته باشیم و از هر ضلع اون به مقدار مساوی فشار وارد بشه، مایع داخل آن زیر این فشار شدیدن فشرده می شه اما اگه فشار خیلی زیاد بشه و ادامه پیدا کنه، چی می شه؟ من که فکر می کنم جعبه با مایع داخلش منفجر بشه، نه؟ حالا وضعیت داخل برخی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 تیرماه سال 1382 01:24
in a city where the night sky gets decorated by the fireworks in summer and the daytimes are full of comings and goings of colorful tourists, life seems beautiful and with the least pain... but the reality is not that... you have to open your eyes and dig it out... it's where the hungry people do whatever it takes for...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 تیرماه سال 1382 10:28
بابا این اسباب کشی دوست ما چقدر زحمت داشت!!! تو این شهر، اول جولای یعنی اسباب کشی به منزل جدید و برای همین همه ی شرکت های باربری خیلی راحت و بی دغدغه بهت می گن چون اول جولایه قیمت باربری مون ۳۵ درصد بیشتره!!! این دوستمون هم که یک دنیا کتاب داشت، کتاب هم که می دونین سنگینه! خلاصه اگه یه شرکت باربری بزنین که فقط یه روز...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 9 تیرماه سال 1382 15:54
- چی؟ تو ایران شلوغ شده؟ کی؟ - ببخشین!؟ یعنی می خوای بگی نمی دونی؟!! - خب! نه... یعنی چیزه... می دونی که چقدر گرفتارم من!!؟ - یعنی اخبار تلویزیون رو هم نمی بینی یا تو این مدت کسی بهت نگفته؟!! - آخه من اصلن می دونی که سرم به کار خودمه، زیاد با ایرانیها ... می دونی که!؟ - خب آره، ولی دلیل نمی شه. بابا غیر ایرانی ها هم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 تیرماه سال 1382 15:53
hello alo who's speaking - شما خانوم آنیتا هستین؟ +( جاخورده!!) ... بله. شما؟ - وبلاگ پارادکس رو شما می نویسین؟ + (بسیار متعجب تر!؟)... پرسیدم شما؟ - برای جواب به چند تا سوال میایین به این آدرس ... فردا صبح ساعت ۸:۳۰ !! + (شاخ در آورده!!!) آ...ا ... ببخشین منظورتون چیه؟ می دونین اینجا الآن نصف شبه؟ اصلن شما کی هستین؟...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 تیرماه سال 1382 18:45
فکر نکنین این یه نامه ی عاشقانه است... نه. فقط یه همدردیه با همه ی اونهایی که برروی این کره ی خاکی برای آرمان های انسانی مبارزه می کنن، حتا در تاریکی مطلق : سلام عزیز، من هم اینجا در تاریکی هستم، آخه روز داره رخت بر می بنده آرام و به تاریکی چند قدم بیشتر نمونده ... حس غریبی دارم ... مثل همیشه دلم تنگه، تنگ چی؟ نمی...