سلام...
بعد از چندی من دوباره حس نوشتن دارم... آخه چند وقتی بود که خیلی حوصله نداشتم چیزی بنویسم و اینجا بذارم... بگذریم از دلیلش!!!حس می کنم کمبود وقت با بزرگ شدن آدما نسبت مستقیم داره: وقتی بچه بودم حس می  کردم که به اندازه ی تموم ستاره های تو آسمون وقت دارم و راستش اصلن گذر زمان را خیلی حس نمی کردم و جالب اینجا بود که پیرتر شدن پدر و مادرم رو نمی فهمیدم... وقتی هم کمی بزرگ تر شدم و به قول این انگلیسی زبونا تین ایجر بودم هنوز زمان یه قطار دراز بود که همیشه هو هو کنان می رفت٬.. و یادمه که  روزای گرم تابستون تموم نا شدنی بود... مگه وقتی که اول مهر می رسید و به خودم و دوستام می گفتم : ای وای انگار همین دیروز بود که اول تابستون بودااااا
اما حالا زمان مثل بادی یه که با سرعت ۱۰۰ کیلومتر در ساعت داره می وزه یا یه هواپیمای جته که با سرعتی سرسام آور جلو میره و من هر چی می دوم بهش نمی رسم
هر چی بزرگتر می شم و آگاهی ام به خودم و حضورم بیشتر می شه ... زمان برام تندتر از پیش می گذره !!! انگار هر چی سنم بیشتر می شه زمان کوچیکتر میشه
پس شاید حس گذر زمان با رشد آدمی نسبت مستقیم داره، نه؟!؟!؟

من راستش یه مطلب دیگه می خواستم بنویسم اما دوستم بهم زنگ زد و ... حالا خودتون روی این کلیک کنید لطفن که مهمه ... اگر خبر درست باشه نباید بذاریم یه سفارت دیگر در ایران بسته بشه!!! آخه با بستن سفارت کانادا در ایران مگه چی می شه؟!؟! همین قتل مشکوک زهرا کاظمی خودش خیلی جنجال کرده و ایران رو مورد توجه رسانه های بین المللی کرده...خب همین کافی یه دیگه

من از فیزیک چندان چیزی نمی دونم اما حس می کنم که اگر یه جعبه ی مکعب مربعی پر از مایع داشته باشیم و از هر ضلع اون به مقدار مساوی فشار وارد بشه، مایع داخل آن زیر این فشار شدیدن فشرده می شه اما اگه فشار خیلی زیاد بشه و ادامه پیدا کنه، چی می شه؟ من که فکر می کنم جعبه با مایع داخلش منفجر بشه، نه؟
حالا  وضعیت داخل برخی کشورها هم همین طور است.
...................
وبلاگ خیلی ها رو فیلتر گذاشتن... به قول این
دوستم که وبلاگش دو ـ سه روزه که دیگه باز نمی شه، فکر آدمها رو که نمی تونن فیلتر بذارن، می تونن؟؟

in a city where the night sky gets decorated by the fireworks in summer and the daytimes are full of comings and goings of colorful tourists, life seems beautiful and with the least pain... but the reality is not that... you have to open your eyes and dig it out... it's where the hungry people do whatever it takes for a little piece of bread, where the greedy eyes cannot see anything but money, where the big tommies are a big social problem!!!! and where you look around to find a real human, but is not found

بابا این اسباب کشی دوست ما چقدر زحمت داشت!!! تو این شهر، اول جولای یعنی اسباب کشی به منزل جدید و برای همین همه ی شرکت های باربری خیلی راحت و بی دغدغه بهت می گن چون اول جولایه قیمت باربری مون  ۳۵ درصد بیشتره!!! این دوستمون هم که یک دنیا کتاب داشت، کتاب هم که می دونین سنگینه!
خلاصه اگه یه شرکت باربری بزنین که فقط یه روز کار کنه، درآمد کل سال رو در میارین!!
در هر صورت که روز جالبیه ! همه اسباب می برن ... از این ور به اون ور!