امروز عجب روز عجیبی بودااااا:

تو ایستگاه مترو یه پسره که معلوم بود یه جورایی مشکل غیرجسمی داشت هی می رفت سراغ این آدم و اون ادم و الکی یه سوال می کرد و باهاشون حرف می زد... ملت هم همه اش بهش بی اعتنایی می کردن ... من هم بدجوری گرفته بودمش زیر نظرم (طبق معمول)...  تا اینکه قطار رسید و اون بدو بدو رفت سراغ یه دختره که داشت کتاب می خوند و باهاش پرید تو قطار و شروع کرد در مورد کتاب دختره سوال کردن... دختره ی خل و چل هم شروع کرد به جواب دادن و... خلاصه یه جوری با هم حرف می زدن که انگار همکلاسی یا همکار یا همسایه اند!!! خلاصه دختره خواست پیاده بشه که پسره هم باهاش پیاده شد و همچنان می رفتن... دختره عجب

naïve

بوداااا ... همچنان داشت با پسره می رفت و حرف می زد ... نمی دونم کی و چطوری می خواست خودشو از دستش خلاص کنه!!

000000000000000000000000

تو ایستگاه مترو بغل دو تا خانم دوقلو که به نظر حدود 30 ساله میومدند نشستم... شباهت جالبی داشتن...(رفتم تو فکر که اگه من هم یه قل داشتم چی می شد و چقدر مسیر زندگی ام ممکن بود تغییر کنه!!!) ... قطار اومد و سوار شدیم... دو خانوم دوقلوی دیگه که حدود 55 ساله بودن کنار هم تو قطار نشسته بودن... قیافه ی منو باید می دیدین؟!؟!

888888888888888888888888

داشتم فاصله ی بین ایستگاه مترو و خونه رو پیاده می رفتم که یه کامیون زباله جمع کن با شتاب پیچید طرف چپ خیابون (بدون اعتنا به قوانین رانندگی و ...) و در یه لحظه مکث یکی پرید پایین و چند تا کیسه زباله از انبوه زباله های انباشته شده ی جلوی یه پارکینگ اتومبیل رو برداشت و پرت کرد پشت کامیون و ویژ رفت... اااا پس باقی زباله ها چی؟؟ اصلن چرا این موقع شب؟؟ تازه یارو یه نگاه عجیبی هم به من کرد که زل زل بهشون نگاه می کردم  که یعنی: به تو چه؟!!؟ .... ببینم یعنی زباله می دزدیدن!؟!؟!؟

9999999999999999999999999

اوا چرا کلیدم در آپارتمان رو باز نمی کنه؟!؟ چرا این راهرو یه کم شکلش از بعدازظهر که زدم بیرون تا الآن اینقدر عوض شده!؟؟! ... ااااا  اینکه ساختمون ما نیست... ای وای ساختمون ما یه بلوک بالاتره!!!!!!!

 

همه فکر می کنن که با بقیه (یه مجموعه) خیلی فرق دارند... اما شاید اون کسی که تصور می کنه از همه بیشتر به  اون مجموعه شبیهه از همه متفاوت تره!!!!
.........................................................................................

This little ditch is gonna get full of raindrops

Let go of me and stick to your big swamp
......................................................

می گه: چی؟؟ چرا باید زنا موهاشون رو بپوشونن و لباسشون این شکلی اینقدر بلند باشه تو کشور شما؟!
می گم: خب قانونه دیگه، آخه حکومت اسلامیه.
می گه: خب باشه، اونوقت یعنی چی؟؟
می گم: آخه تو اسلام یه سری چیزا هست که ...
می گه:
می گم:
می گه: خب اونوقت مردا نباید موهاشون رو بپوشونن؟! یا لباس بلند بپوشن؟
می گم:
می گه: من که نمی فهمم ... آخه چرا؟!  که چی بشه اصلن؟؟!
می گم: خب راستش... چی بگم؟ !! ... نمی دونم چطوری ...!!!


کاش یکی میومد به من می گفت ، فقط یک کلام، کلام آخر: هیچ آدم صاف و صادقی که بتونی تنها روی صداقتش حساب کنی تو این دنیای بزرگ و بی در و پیکر پیدا نمی شه و هیچوقت هم نمی شده... و بیهوده دنبالش می گشتی... حالا برو پی کارت و بذار مردم زندگی شونو بکنن!!!!!!!
...............................

یه دفعه داغ شدم... می دونم که صورتم سرخ و زرد و بنفش شده بود... آخه این هم مثاله؟! حالا خوبه همه بر و بر استاد رو نگاه کردن بدون هیچ عکس العمل خاصی... هی می پرسید:" شماها یادتون نمیاد در دهه ی 80 مساله ی گروگانها رو؟ که تو اخبار همه ش ازش حرف می زدن؟؟ همه ش حرف از ایران بود که چند تا آمریکایی رو برای مدتی گروگان گرفته بودن!؟؟... خب من که یادمه!!! اگه همچین سوال سیاسی- اجتماعیی از این جور افراد بشه... "

دیگه بقیه اشو یادم نیست!!

بدجنس این رزن (بغل دستم نشسته بود) برگشت و یواش به من گفت:"اوه، ایران!! حتمن تو خوب از ماجرا خبر داری دیگه!!!"

لبخند تلخی زدم و ...

البته بقیه هیچی نگفتن!! اشاره ای هم به من نکردن... خب البته حق داشتن چون از ماجرای گروگان گیری دهه ی 80 ایران با خبر نبودن و اگه هم شنیده بودن حالا یادشون نمیومد که جزییاتش چی بوده!!!!

استاد هم تا دید همه فقط نگاه می کنن و کسی تایید نمی کنه، زود اسلاید رو عوض کرد و ... دمای بدنم برگشت به حال اول!!!

تو راه که بر می گشتم خونه هی از خودم می پرسیدم چرا من یه دفه سرخ و بنفش و ... شدم؟! مگه اگه کسی مثلن بوش رو مسخره کنه، امریکایی های توی دانشگاه احساس شرمندگی می کنن!؟؟

 

من که امیدوارم جوایز صلح نوبل و اون یکی نمی دونم ساخارف رو به آغاجری و گنجی بدن ... گرچه در این جور موارد، خبر مربوطه رو در طول یه خط و در کمال بی توجهی می خونن و زود رد می شن که نشون بدن همچین اتفاق مهمی هم نیفتاده!!!... یا زود یه گزارشنیم ساعته یا فوقش یه ساعته تهیه می کنن که چون در ایران وضعیت حقوق بشر چنین است و چنان و دانشجویان و نویسندگان و استادانی در راه مبارزه برای دموکراسی در زندان به سر می برن... اینه که این افراد جایزه های... را به پاس مبارزات خود در حکومتی که برای آزادی و دموکراسی ارزشی قائل نیست دریافت می کنن تا دلگرم باشند و ...

آه!!!

همینا قبل از حمله ی امریکا و متحدانش به عراق چه تظاهراتی می کردن و چه سنگی برای ملت بدبخت عراق به سینه می زدن... حالا که عراق تسلیم شده و صدام خودشو قایم کرده برای پیروزی امریکایی ها و متحدانش کلی بحث و گفتگو راه می اندازن... یادمه وقتی پسرای صدام کشته شدن، اینو پیروزی بزرگ بوش اعلام کردن و ... چنان حرف می زدن که انگار هیچوقت مخالف حمله به عراق نبودن!!!!!!!!!!

آخه آدم چی بگه؟!؟

 


In the last moment of a day, the night falls and in the last moment of the night the day comes. And the twilight of both dawn and dusk has exactly the same color. Nothing is mortal
......................................................... 

 

نمی خوام هیچوقت لحظه های بدم رو با کسی قسمت کنم... اما کاش این همه لحظه های بدِ بقیه، دایره رو برام تنگ نکنه!!!

..........................................

باد می وزه اما بوی خوش عطرت پراکنده نمی شه، می دونی چرا؟!؟
...................................................

آقاهه که شاید حدود ۳۸ یا بیشتر سنش بود همیشه ردیف اول کلاس می نشست. امروز که رفتم سر کلاس، تا به مریانا گفتم سلام در جواب بهم گفت: اون آقاهه این درسو حذف کرده و با دانا هم صحبت کرده... 
از تعجب خشکم زد، گفتم:
he is crazy
... بیچاره مریانا... خیلی عصبی و هیجان زده بود...
چقدر بعضی ها احمقند و کوته بین... آخرین بار که سر مقاله اش داشت با مریانا حرف می زد (یعنی در واقع بحث و جدل می کرد) دیدم خیلی عصبیه و به هیچ وجه نمی خواد قبول کنه که حق با اون نیست...
دیشب مریانا ایمیلی که آقاهه به ایمیل لیست کلاس فرستاده بود (و نمی دونم چرا من دریافتش نکرده بودم) برام فرستاد .مریانا دیروز هم برام تعریف کرده بود که تا در جواب ایمیل آقاهه  بهش ایمیل زده بوده و گفته بوده که قضاوتش اشتباه بوده، آقاهه زود در جواب یه چیزی نوشته بوده و آخرش هم نوشته بوده:
now your turn
بیچاره مریانا کلی تعجب کرده بود و هی می گفت من نمی دونم چرا این فکر می کنه ما دشمنشیم، بابا مگه دعوا داریم؟!؟... معلوم نیست با ما مشکل داره یا با استاد یا با درس و یا با مقاله نوشتن؟!؟!
گفتم بیخیال عزیز، فکر کنم با همه ی اینها که گفتی مشکل داشته باشه!!!
خیلی نگران بود، هی می گفت حالا دانا چی می گه بهمون؟؟ حالا لابد تمام دپارتمان با خبر می شن... آخه یعنی چی؟؟ آخه فکرشو بکن انیتا، آقاهه صبح به دانا ایمیل زده که اصلن من قانع نمی شم، درسو حذف کنم بهتره!؟!؟
گفتم : بابا این قدر جدی نگیر، شاید دنبال یه بهانه بوده... ولی مطمئنم الآن داره تو خیابونا راه می ره و سیگار می کشه و به من و تو و دانا هر چی دلش می خواد می گه... شب هم احتمالن مست و خراب می ره خونه!!!
کلی خندیدیم...
دانا هم هیچی نگفت بهمون و......
نمی فهمم بعضی ها با چی مشکل دارن!! یا می خوان چی رو ثابت کنن؟!؟

نمی دونم چه اصراری داره که هر چی زودتر بزرگ بشه!!! هر چی بهش می گم که تو دنیای آدم بزرگا هیچ خبری نیست باور نمی کنه!... آخه چی می شد همیشه همینجور شاد و شنگول و بچه و... پاک و زلال می موند!؟

...............................

کاش می شد همه ی آدمای دنیا رو از این خواب طولانی بیدار کرد... آدم بزرگا رو می گم!! عجب لجوجانه تو خواب سنگین فرو رفتن، نه؟!

...............................

اگه حتا شمردن هم بلد نبودم می دونستم که ستاره های تو آسمون رو نمی تونم هیچوقت بشمرم... اما چرا !؟

...............................
 

Something keeps telling me that the colors are the last thing we close our eyes to when we forget ourselves